ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پارت 1 داستانم رو اوردم
امیدوارم خوشتون بیاد
برید ادامه
پارت 1عاشقی با تو
صبح از خواب بیدار شدم مثل همیشه برای مادر پیر صبحانه درست کردم رفتم شیر گاو رو دوشیدم گذاشتم کنار سینی صبحانه مامان بیدرا شد
رزی (( مامان مرینت )) : سلام دختر گلم
مرینت : سلام مامان
رزی : مثل همیشه گل کاشتی دخترم
مرینت : دست پرورده شما هستیم
رزی مرینت رو بغل میکنه و سر رو بوس میکه و میگه / ر- دخترم من دیگه اخر عمرمه / م – نگو مامان / ر- تو از بچه گی بالغ بودی پدرت قبل اینکه به دنیا بیای مرد منم که افتاب لب بوم هستم تو بیا رضایت بده با لوکا پسر کد خدا ازدواج کن پسر بدی نیست دستش به دهنش میرسه خوشبخت میشی دخترم / م – مامان من اون پسره ابی رو دوست ندارم تازه اون دختره لایلا خوشگل تر از منه / ر- دخترم اون پسره به تو چش داره نه به اون هویچ متحرک / م – خخخخخخ مامان / ر- خب حالا برو از چشمه اب بیار و برو گوسفندا رو بچره من هم برات غذا مورد علاقت رو درست میکنم / م – باشه مامان / و مرینت راه میفته اول میره سمت چشمه دم رودخانه که میرسه کوزه خودشو میکنه داخل اب و ناگهان یه دست دور کمر خودش حس میکنه سریع بر میگرده و لوکا رو میبینه
لوکا – سلام بلوبری
مرینت – سسس...ل..ام
لوکا – تو چرا از می ترسی
مرینت – من از تو نمیترسم
لوکا – چرا انقدر لج میکنی اگه با من ازدواج کنی خوشبختت میکنم با هم میریم پاریس
مرینت – من دوست ندارم چرا نمی فهمی
لوکا – چرا چرا مگه من چمه
مرینت – چون
یهو یه صدای جیغ خیلی بلند از روستا رسید
مرینت – این چی بود
لوکا – نمیدونم
لوکا و مرینت از دم رودخانه تا روستا می دویدند مرینت از یکی پرسید صدا کی بود گفت از دم خونه تو اومد مرینت همه روستا جم شدند دم خونه مرینت
یکی گفت مرینت ...
عالی بود عالی اولین باری بود اینجوری تست میخونم خیلی هم آموزنده بود




ممنون
من تازه به این وب اومدم



اینم اولین داستانی بود که توی این وب خوندم
خیلی هم قشنگ بود
لطفا پارت بعدی رو هم زود بده
خوش امدی
و خیلی ممنون
چشم حتما
عالییییییییی بود
























خیلی ممنون

